در این مطلب از
سایت جسارت سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد گیسو برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
دوش در حلقه ما قصّه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
چو گیسوی توندارد بنفشه حلقه وتاب
چو طره ای تو ندارد بنفشه چین و شکن
به سفررفتی وخوبان همه گیسوکندند
در فراق تو عجب سلسلهها بر هم خورد
سر حلقه رندان خرابات مغان را
اندر شکن حلقه گیسوی تو دیدم
شبی آن سیاه گیسو بگشاد راز با من
که مرا است آشنائی به سرای آرزوها
به رخ گیسو فروریزی که دلها رابرانگیزی
ازاین بازیگری بگذر،به هر صورت دل آرائی
همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود
آه از این راه که باریکتر از موی تو بود
به گیسوی توسوگند ای سرزلف قرارمن
که میرقصد دلم ازرقص گیسوی تو بر دوشت
یک شبی گیسوی مشکین تودیدم درخواب
خواب آن یک شبه یک عمر پریشانم کرد
پریشان کن سر زلف سیاهت شانهاش بامن
سیه زنجیر گیسو باز کن دیوانهاش با من
بخت بلندم آخر سر حلقه جنون ساخت
کان حلقههای گیسو شد حلقههای گوشم
این چه تابی است که آن حلقه گیسو دارد
که دل اهل جهان بسته به یک مو دارد
اینک کدام باد
بوی تنش را
می آرد از میانه ی انبوه گیسوان پریشانت
که شهر به گونه ی ما
در خون سرخ نشسته است …؟
تار گیسوی تو در مشت گره خورده ی باد
خبر از خانه ی ویران شده در مه می داد
خواستم دست به مویش ببرم خواب شود
عطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کرد.
باران را به چشمهای مردِ خسته
شب را به گیسوانِ سیاهِ سیاهِ خودم
و تنم را به نوازشِ دستهایِ همیشه مهربانِ تو
صدایم کن
در آستانه ی کدام در گم شده ای
هر چه دست دراز می کنم
دستم به گیسوانت نمی رسد
عشق
مثل رد دست تو روی هواست
نمی توانم به کسی ثابتش کنم
یا نشانش دهم
حالم که خوب است
یعنی دستانت از شب گیسوانم عبور کرده است
گیسوانم نفس می کشند
دست می سایم به دستانت
به آن لطیف بی همتا
گیسو گشاده در باد
آن طره ای که عطرش در مشامم جاریست
دست هایت را دور من گره بزن
مرا وادار به گفتن نامت کن
مثل نخی که دانه های تسبیح را
دور هم جمع کرده،
بغلم کن
من مقصدم گیسوت نباشد
همه ی دوستت دارم هایم می ریزند
گم می شوند.
حسرتم چشم سیاه و گیسوان بور نیست
عاشقی این روزها جز وصله ای ناجور نیست
مرا سخت ببوس
میانه ی این آغوش های آسان
مرا میان حجاب گیسوانت پنهان کن
گیسوی تو بازیچه ی
انگشت نسیم
زیبایی ات را
در لحظه ای حبس می کنم و
به دیوار می آویزم!
بافه ای از گیسوانت
از قاب بیرون می ریزد!
دوش در حلقه ما قصــــــه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تــــو بود
گرچه گاهی حال من مانند گیسوهای توست
چشمه ی آرامشم پایین ابروهـای توست
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد
گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشد
مثل گیسویی که باد آن را پریشان میکند
هر دلی را روزگاری عشق ویران میکند
غمگینم و این ربطی به تو ندارد
که پسر همسایه ام نبودی
تا هر صبح پنجره را باز کنم
بی آنکه جواب سلامت را بدهم
با بنفشه ای در گیسوانم
تاری از موی سرت کم بشود می میرم
آه! گیسوی تو درهم بشود می میرم
همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود
آه از این راه که باریکتر از موی تو بود!
یاد تو ابری کوچک است
که چشمهای مرا بارانی میکند
و نسیمی است
که از میان گیسوانم میگذرد
و من
چقدر دلم برایت تنگ شده…
وقتی انگشتان تو در گیسوانت می دود
من به رد مانده از اینجور سامان دادنت …
راه عبادت تو کم نیست
با لبهایم پرستش می کنم تو را
ذکر نامت می کنم
بر لبانت بوسه می زنم
با گیسوانم پرستش می کنم تو را
کنار لب های تو
ملکوت را به آغوشم دعوت کردم
به اندامم سوگند
به گیسوان بلندم
به لب های خونینم
به دستهایم سوگند
وقتی تو را در آغوش کشیدم
شیطان را فریب دادم
باد
همیشه یکسان خواهد وزید
اما نه برای تو …
آنجا که تو باشی
باد همیشه بی قرار و نابسامان
به فریاد بدل می شود
به سوز دل
و هیاهو
و گم می شود در خرمن بی کرانه گیسوانت
آه عشق من!
اکنون مرا با بوسه هایت ترک کن
و با گیسوانت تمامی درها را ببند.
خورشید روسری روشنی ست روی گیسوی خانه
تو نشسته ای آن سمت آرزوهای مان
من روی تنهایی ات پارچه ای سفید می کشم
و تنهایی ام را می کوبم به دیوار
تنها منظره ای که
پریشانی اش لذت بخش است
تصویرِ ی است از
گیسوانِ تو در باد
هیچ چیزی از تو نمیخواستم
عشق من!
فقط میخواستم
در امتداد نسیم
گذشته را به انبوه گیسوانت ببافم
تار به تار
گره بزنم به اسطورههای نارنجی
که هنگام راه رفتن
ستارههای واژگانم
برایت راه شیری بسازند
او مرا برد به باغ گل سرخ
و به گیسو های مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
وقتی که با تو به رقص برمی خیزم
پاهایم سنبله های گندم می شوند
و گیسوانم
طولانی ترین رودخانه ی جهان!
دستهای تو
سبزینگیِ جنگل شمال
گیسوان من
سیاه گردبادی از جنوب
در تمنایِ وزیدن و گریختن
در تمنایِ گریختن و وزیدن
دریا، آرزوی آبی من است
با آوای مغمومش
و باد، کلام شیرینم
که گونه ات را میبوسد
و لای گیسویت میپیچد.
فریاد می کشم:
تو را دوست دارم”
تمام کبوتران
سقف کلیساها را
رها می کنند
تا دوباره در لابلای گیسوان من
لانه بسازند.
امروز پنجشنبه است
باید گیسوانِ خاک را شانه کنم
تا در سرخیِ دامنَم
خاکستر و استخوان پُر شود
موج عشق تو اگر شعله به دلها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد
هر چه موهایت بلندتر
عمر من بلندتر است
گیسوان آشفته روی شانه هایت
تابلویی از سیاه قلم و مرکب چینی و پرهای چلچله هاست
تو می آیی
چونان رودی که از بطن سطحی برف آگین
و گیسوانت آرایش خورشید را شرمگین می کنند
آنگاه که در من تکرار می شوی.
عطر گیسوهات را نسیم
نه از سمرقند می آورد، نه بخارا
حالا دیگر همه ی نِ شهر
بوی تو را می دهند
در گیسوان تو
درختان کاج غنوده اند
درختانی سترگ
از مجمع الجزایری که منم.
در آرزوی لبانت
صدایت
و گیسوانت
آرام و گرسنه
به کمین تو در خیابان ها پرسه می زنم
نامت را بر زبان می آورم
دریا بر من گسترده تر می شود
دریایی که ادامه ی گیسوان توست
مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم
که گیسوانت را یک به یک
شعری باید و ستایشی
یاد آن لحظه به خیر ، شام وداع من و تو
چه طربناک شبی ؛ در خم گیسوی تو بود
در تاریخ من …
و تاریخ تو ، ای بانوی من ، چه می گذرد؟
که هر گاه بوسه هایم را بر گیسوان تو پراکندم
گیسو
بلندتر شد…!
میبویم گیسوانت را
تا فرشتهها حسودی کنند
بالا بلندی گیسو کمندی
سلطان حسنی فرمانروائی
شاهدان خمیده گیسو را
زلف پرخم کشیم در خم خم
ای سیم تن سیاه گیسو
کز فکر سرم سپید کردی
برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را
که جز آن جعد و گیسو را نمی دانم نمی دانم
زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را
دی شانه زدی گیسو، افتاد بسی دلها
گرد آر دمی آخر دلهای پریشان را
چو در گیسو گره بندی، بسا دل
که اقطاع ترا دربست گردد
هنگام سحر کشیده گیسو
شب رفت، هنوز مه به جا بود
گیسوی شب شد سفید و آفتاب
نور شیبش از ته گیسو نمود
هزار کشته به فتراک گیسو آویزان
همی رود چو سواری که از شکار آید
نبض دل هم بطپش ناله طراز نفس است
چنگ اگر شانه بمضراب زند گیسو را
ندانم از اثر کوشش کدام دلست
که میکشند بپابوس یار گیسو را
هستی تیره دلان جمله بخواری گذرد
سایه دایم بسر خاک کشد گیسو را
گفتی که حافظا دل سرگشته ات کجاست
در حلقه های آن خم گیسو نهاده ایم
سوسن نه ای، که بر سر خورشید افسری
گیسو نه ای، که بر تن گلبرگ جوشنی
مرا بود از جهان جمعیتی در کنج آسایش
پریشان کرد حالم، تا پریشان کرد گیسو را
مرا بود از جهان جمعیتی در کنج آسایش
پریشان کرد حالم، تا پریشان کرد گیسو را
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش
حصار قلعه باغی به منجنیق مده
به بام قصر برافکن کمند گیسو را
بهشتست این که من دیدم نه رخسار
کمندست آن که وی دارد نه گیسو
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
چون تو از ناز به دنبال نبینی هرگز
به چه امید به دنبال تو گیسو افتاد؟
چون حنا کز سفر هند شود غالیه رنگ
خون دل مشک در آن حلقه گیسو گردد
دامان عمر رفته نمی آیدم به کف
تا دست من به آن خم گیسو نمی رسد
آنجا که شام ماتم گیسو ز هم گشاید
جانی به تازه رویی چون صبح عید باید
خون شود مشک ز همصحبتی ناف غزال
دل خون گشته به آن حلقه گیسو بگذار
درباره این سایت